RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حامد مشایخی فرد

شعر «سرود ابراهیم در آتش» از کتابی با همین نام و حذف کلمه «سرود»، هر دو بعد این چشم‌انداز، به اضافه بعد زبانی شعر شاملو را دارا است و نمونه مناسبی است برای ترسیم چشم‌انداز شعری او. بیان راوی شعر، بیانی حماسی/ تغزلی است و بیان شخصیت یا قهرمان شعر، بیانی که تعهد اجتماعی/ انسانی او را نشان می‌دهد. رعایت انسان و رعایت عشق. شعر با روایت «دانای کل»، از مردی که مثل مردم دیگر نیست، شروع می‌شود. مردی که عاشق زیبایی‌ها و گفتن از آن‌ها است و دلبسته آبادانی و شادابی و عشق به انسانی دیگر. پس در این روایت، مردم دیگر، و در واقع مردان دیگر، این صفات را ندارند. زنان از این روایت مردانه که با زبانی کهن‌نما بیان می‌شود، حذف شده‌اند و تنها، توصیف «زیبایی» و بیان استعاری «شمشیر عشق» جای آنان را می‌گیرد. اشاره دانای کل به «آوار خونین گرگ و میش» در شروع شعر، استعاره از تفاوت بین مرد و مردم است و نتیجه‌ای که از آن به دست می‌آید. دو صدا در کل شعر شنیده می‌شود: دانای کل و مردی که مثل مردم دیگر نیست. و شیرآهنکوه مردی از این گونه عاشق/ میدان خونین سرنوشت/ به پاشنه‌ی آشیل/ در نوشت.ـ/ روئینه‌تنی/ که راز مرگش/ اندوه عشق و/ غم تنهایی بود./ دانای کل با بیان این سطرها و کاربرد ترکیب چمدانواژه «شیرآهنکوه مرد» هم چهره عاشقی اسطوره‌ای را ترسیم می‌کند و هم این چهره را با «آخیلوس» یا آشیل، پهلوان نیمه خدا/ نیمه انسان کتاب «ایلیاد» اثر «هومر» یکسان می‌سازد. مردی که مثل مردم دیگر نیست، با اغراق دانای کل، رویین‌تنی است شکست‌ناپذیر که پاشنه آشیل یا نقطه ضعف‌اش، عشق و تنهایی است. سطر بعدی شعر اما به انطباق دیگری منجر می‌شود: «- آه، اسفندیار مغموم!/ تو را آن به که چشم/ فرو پوشیده باشی!» / این بیان خطابی، ارتباط بینامتنی شعر را از «ایلیاد» هومر تا «شاهنامه» فردوسی گسترده می‌کند. هرچند این ارتباط در شکل شعر اتفاق نمی‌افتد و در حد اشاره باقی می‌ماند، اما نکته دیگری درباره شخصیت شعر را روشن می‌کند. علت عشق و تنهایی ‌مردی که مثل مردم دیگر نیست، چشم‌های او است. مرد می‌تواند ببیند، مردان دیگر نمی‌‌توانند؛ نه سبزی خاک را نه زیبایی عشق را. تفاوت در همین دیدن است، در دانشی که از چشم‌ها به دست می‌آید. چه کسی این خطاب را بیان می‌کند؟ دقیقاً مشخص نیست؛ اما طبق قرارداد متن شعر، فقط دانای کل و شخصیت شعر، صدایشان شنیده می‌شود و تا این بخش از شعر، هنوز حرفی از زبان مردی که مثل مردم دیگر نیست، نشنیده‌ایم؛ پس این عبارت خطابی را دانای کل بیان کرده است. بیانی تاسفی، که ایهام یا چندگانه‌گویی دارد: هم به بستن چشم‌ها از خون اژدها و ماجرای رویین‌تن شدن اسفندیار اشاره می‌کند و هم به مرگ و چشم‌ بستن از زندگی. گرچه در داستان اسفندیار، علت چشم بستن از زندگی همان بستن چشم از خون اژدها است و در شعر حاضر، دیدن و چشم نبستن، علت مرگ مردی است که مثل مردم دیگر نیست. « - آیا نه/ یکی نه/ بسنده بود/ که سرنوشت مرا بسازد؟/ من/ تنها فریاد زدم/ نه!/ من از/ فرو رفتن/ تن زدم./ صدائی بودم من/ ـ شکلی میان اشکال ـ،/ و معنائی یافتم./ از این سطر، صدای شخصیت شعر شنیده می‌شود. تا این جا فقط دانای کل روایت می‌کرد؛ از این‌جا مردی که مثل مردم دیگر نیست، نتیجه دیدن و دانایی خود را بیان می‌کند. تفاوت بین دیدن و ندیدن، «نه» گفتن و مخالفت کردن است. یک«نه» بین همه آری‌هایی که علت‌شان ندیدن و نادانی است، سرنوشت قهرمان روایت را تعیین می‌کند. «من» و «نه» در سطرهایی جداگانه تقطیع شده‌اند تا تاکیدی بر هم‌ارزی آن‌ها در قرارداد متنی شعر باشد. فردیت و تنهایی شکل دیگر مخالفت و سرپیچی است. آری گفتن یا سکوت کردن در این سطرها با فرو رفتن هم‌ارز شده است. بدون «نه» گفتن نه صدایی وجود دارد و نه معنایی. همراه جماعت شدن، غرق شدن در باتلاقی است که از ندیدن و ناآگاهی و بی‌معنایی شکل گرفته است. از جهالت. من بودم/ و شدم،/ نه زان گونه که غنچه‌ئی/ گلی/ یا ریشه‌ئی/ که جوانه‌ئی/ یا یکی دانه/ که جنگلی ـ/ راست بدان گونه/ که عامی مردی/ شهیدی؛/ تا آسمان بر او نماز برد./ مردی که مثل مردم دیگر نیست، برای «بودن» و «شدن» فقط مصداقی انسانی قایل است. تغییر کیفی یا نمو گیاهی را شایسته چنین مفاهیمی نمی‌داند. حرفی از تفکر در بین نیست، اما از مثل عامه مردم بودن، تا رسیدن به سطحی فراتر که آسمان و آسمانیان در برابرش به سجده بیفتند، نتیجه همان «نه» گفتن است. تا به جباریت «نه» نگویی در مقام «شهید» از آسمانیان هم والاتر نمی‌شوی. خداباوری در نگاه شخصیت شعر، حضوری مسلم دارد اما همراه تقدیرپذیری و تسلیم محض نیست. مردان دیگر سرنوشتی را که از پیش برایشان رقم زده‌ شده، پذیرفته‌اند، اما اگر تغییری هم دارند، چیزی در حد نمو گیاهی است که خودشان هیچ دخالتی در آن ندارند و همین امر آن‌ها را از والا شدن دور نگه داشته است. من بینوا بندگکی سر به راه/ نبودم/ و راه بهشت مینوی من/ بُزروِ طوع و خاکساری/ نبود:/ مرا دیگرگونه خدائی می‌بایست/ شایسته آفرینه‌ئی/ که نواله ناگزیر را/ گردن/ کج نمی‌کند./ مردی که مثل مردم دیگر نیست، در این سطرها خداباوری خود را روشن می‌کند. از نگاه او آفریده خداوند، برتر از آن است که در حرکتی گله‌وار و از راهی جبری، مسیر زندگی را طی کند. این کار از گله‌ چارپایان برمی‌آید. به زبان متن شعر، دیگرگونه مرد را دیگرگونه خدایی می‌بایست: خداوندی که آفریده‌اش را آزاد خلق کرده است تا راه خود را برگزیند؛ نه خدایی که صاحب بنده‌های بی‌اختیار و مجبور است. و همین علت «نه» گفتن مرد و هم‌رنگ جماعت نشدن است و ارایه تعریفی والاتر از خداوند: و خدائی/ دیگرگونه/ آفریدم»./ با بیان این سطر، شخصیت شعر حرف‌هایش را کامل می‌کند و همان‌طور که وارد روایت شعر شده بود، از آن خارج می‌شود. ساختار روایی شعر هرچند زبانی کهن‌نما دارد اما از تکنیکی سینمایی برای حاضر کردن شخصیت در متن روایت استفاده کرده است. راوی درباره شخصیت شعر حرف می‌زند و با یک برش، صحنه به حرف‌های مردی که مثل مردم دیگر نیست، وصل می‌شود. دریغا شیرآهنکوه مردا/ که تو بودی،/ و کوهوار/ پیش از آن که به خاک افتی/ نستوه و استوار/ مرده بودی./ اما نه خدا و نه شیطان ـ/ سرنوشت تو را/ بتی رقم زد/ که دیگران/ می‌پرستیدند./ بتی که/ دیگرانش/ می‌پرستیدند./ با این سطرها راوی دانای کل برای تمام کردن روایت، به شعر برمی‌گردد و بیان تاسفی خود را ادامه می‌دهد. تکرار چمدانواژه «شیرآهنکوه‌ ‌مرد» با لحنی که در بند پایانی شعر بیان می‌شود، ارتباطی بینامتنی با داستان بر دار کردن «حسنک وزیر» در تاریخ «بیهقی» برقرار می‌کند: «و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد، چنان‌ که زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود، این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» مادر حسنک زنی بود که در سطرهایی از تاریخ بیهقی، هرچند کوتاه اما کاملاً رسا، صدایش شنیده شد. می‌گویم صدای دردمند خودش را به تاریخ مردانه تحمیل کرد. در شعر مورد خوانش ما صدای زنی شنیده نمی‌شود، اما لحن گفتار راوی، انعکاس همین صدای زنانه است که از تاریخ حذف شده و در گردشی هزار ساله از شعر معاصر فارسی سر درآورده است. زن از روایت شعر غایب است، نیمی از تاریخ گم شده است؛ اما انعکاس صدایش در گلوی راوی، کلام را زیبا می‌کند و شعر می‌شود. کار هوشمندانه شاملو در شعر همین است؛ نثری با قدمت هزار سال را به موقعیت معاصر شعر احضار کرده است. شعر فارسی را در گذشته نثر نگه نداشته، موقعیتی بیرون از شعر را به شعر اضافه کرده است. اگر به زبان نثر بیهقی دقت کنیم می‌بینیم که بسیار ساده‌تر از زبان شعری شاملو است. چرا که شاملو، بخشی از این امکان زبانی را با امکانات دیگری که اشاره کردم، ترکیب کرده و با سرپیچی از بخشی از اصول شعر نیما، تعریف خودش از شعر را ارایه داده است. برگردیم به ادامه خوانش شعر: راوی شعر در بند پایانی نکته دیگری را خطاب به شخصیت شعر، اما در غیاب او توضیح می‌دهد. از تقابل دوگانه خدا و شیطان حرف می‌زند. آنچه از کهن‌الگوهای ذهن بشر است و صورت دیگری از خیر و شر. اما به مردی که مثل مردم دیگر نیست، یادآوری می‌کند که این تقابل دوگانه، سرنوشت او را رقم نزده بلکه ضلع سومی هم وجود دارد. ضلع سوم، نادانی مردمی است که توان تشخیص خیر از شر را ندارند و از جباریت بت می‌سازند و به جای خداوند، قرارش می‌دهند. بتی که از نادانی‌ و ندیدن‌ها باتلاقی برای بلعیدن انسان‌های آزاد، می‌سازد. به بیان راوی، مرگ شخصیت شعر، پیش از به خاک افتادنش، اتفاق افتاده، زمانی که با بت‌پرستی مردم دیگر همراهی نکرده است. از هنگام «نه» گفتن. زبان راوی شعر و شخصیتی که ستایش می‌شود، در سراسر شعر یکسان است. هر دو در یک زمان زبانی زندگی می‌کنند. زبان دستور زبانی راوی، زمان ماضی ساده است اما خطاب به کسی که زنده نیست، حرف می‌زند. و خود کسی که زنده نیست هم وارد روایت می‌شود و حرف می‌زند. مرگ و زندگی معنای عرفی خود را از دست داده‌اند. دانای کل در هیچ‌کجای روایت با عامه مردم همراه نیست. در بند پایانی دوبار بر بت‌پرستی دیگران تاکید می‌کند و خودش غیر از دیگران باقی می‌ماند. این همراه دیگران نبودن، همان «نه» گفتن است. دانای کل و شخصیت شعر، هر دو یکی هستند. زندگی و مرگ بر هم منطبق شده‌اند، «نه» گفتن به جباریت، مرگی را که قبلاً اتفاق افتاده برای همیشه به تاخیر انداخته است. نام شعر «سرود ابراهیم در آتش» است. ابراهیم پیامبر در روایت‌های سامی و اسلامی به علت «نه» گفتن به جباریت «نمرود» و شکستن بت‌ها، به مجازات سوختن در آتش محکوم شد. بت اصلی خود نمرود و جباریتی بود که با آن مخالفت شده بود. در این روایت هم، آری گفتن و سرسپردگی عامه مردم به جباریت است که فرمان سوختن ابراهیم را صادر می‌کند. اما در روایت‌های اسلامی، ابراهیم در آتش نمی‌سوزد. جهنمی که بت‌پرست‌ها برایش فراهم کرده بودند، با ذکر و دعایی که بر زبان جاری می‌کند، سرد و خاموش می‌شود. مرگ قطعی به تاخیر می‌افتد. شاملو با این ترفند و نام‌گذاری، با این ارتباط بینامتنی، کل این شعر را به ذکر و دعای ابراهیم، در آتشی که نتوانست او را بسوزاند، تبدیل می‌کند. ابراهیم دارد شعر را روایت می‌کند، به همین علت «مرگ» و «زندگی»، «راوی» و «شخصیت»، «بت» و «جباریت» در روایت شعر، منطبق شده‌اند. اما این شعر، پاشنه آشیلی هم دارد، چشم‌هایی که هنگام رویین‌تنی، بسته مانده. اقتدار زبانی شعر، تنها به یک صدا در دو نقش، اجازه بیان شدن می‌دهد. انسان و عشق در روایت شعر، رعایت می‌شود، اما اقتدار زبانی شعر، انسان و عشق را دو نیمه می‌کند و نیمه مردانه را نگه می‌دارد. اقتدار زبانی، صدای مخالفت با جباریت و بت‌پرستی را به عنوان تنها صدای شعر حفظ می‌کند، اما با حذف صدای بت‌پرست‌ها، خود، به صدای جباریتی جدید، تبدیل می‌شود. همین تناقض بین روایت و رفتار زبان، شعر را به شکستن خودش، وا می‌دارد. «سرود ابراهیم در آتش»، بتی از زبان است، که بت‌شکن خودش شده است



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در جمعه 93 مرداد 10ساعت 2:44 صبح توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

 

خداوندا 

اگر روزی بشر گردی 

ز حال ما خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت

از این بودن از این بدعت

خداوندا

نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا

چه دشوار است

چه زجری می کشد آنکس که انسان است

و از احساس سرشار است...



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت 2:16 عصر توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |
لطفا"باتامل بخونید و بعد نظر بدید
منم زیبا


که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛
ببینم من تو را از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی

به پ
یش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد...

 



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت 2:15 عصر توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

قرآن حکمی قلم شده از جانب خدایی است که همه را به عدل آفریده و بین هیچ یک از مخلوقات خود فرق ننهاده است.حال این حکم می تواند بصورت رمز یا مفهوم درک شود . این حکمها در داستانهایی که درقرآن قلم شده نهان است که متناسب با تغییر مختصات اجتماعی و دید بشر به زندگی نمایان می شود. این یک حقیقت است که قرآن هم برای مردم گذشته، مردم حال وآینده قلم شده و تنها این داستانهای تاریخی به مردم گذشته تعلق ندارد .این همیشگی بودن قرآن ادعای قرآن است.و این بنده به دفاع از این ادعا به تفسیر شخصی از دو آیه سوره ی تکویرپرداخته ام به امید اینکه بتوانم برای نجات این دختران درحال زنده به گور شده دردنیای بی ادعا درمقابل خالق سربلند باشم و تا آنجایی که به عنوان یک هنرمند مسوولیت دارم بتوانم وظیفه ام را در راستای این حقیقت انجام بدهم.

به کدام گناه شما دخترانی که برای معنی شدن انسانیت خلق کردام را زنده به زیر خاک فرو میکنید و آنها را جز برای خوشگذزانی وشهوترانی معنی نمیکنید . سوره تکویر(81) آیه ی هشت ونه ((واذا المووده سلت بای ذنب قتلت:پرسند چوزان دخترک زنده به گور به کدامین گناه کشته شود ))

فیلم داستان دختر بی گناهی را به تصویر میکشد که زندگی،عشق،بکارت ،انسانیت و وجود داشتن خود را فدای اشتباهات والدین خود می کند ( تا آن زمان که هست باید تاوان اشتباه والدین خود را بدهد) و سرانجام برای نجات و رهایی ازاین مرداب به انجماد رسیده ی زندگی دست به خودکشی می زند...چرا؟ زیرا ناخواسته زندگیش به اجبار برایش تصمیم میگیرد و او را از وجودی که هست متنفر میسازد وازآنجا که می بیند زندگیش هیچ ارزشی برایش قائل نیست و اقتصادش فقط به خوب فروخته شدن خود بستگی دارد و جز این راهی برای ادامه زندگی ندارد خود را جز برای اقتصاد وتامین زندگی شخصی نمی فروشد و در آخر از این زندگی و وجود تکراری خسته شده و دست به خودکشی میزند تا رها شود از این جسم تحقیر شده و به اجبار فروخته شده .......
.
بی شک زنده به گور کردن دختران که در تمامی جهان با مختصات تاریخی متفاوت انجام می شد دلایلی داشت که مردم آن زمان را وادار به انجام چنین کاری می کردند. اما مسله این است که چرا این مخلوق برگزیده ی خداوند باید اینچنین معنی شود .قرآن در سوره ی تکویر به زنده به گور کردن دخترانی اشاره کرده که از نگاه مردم آن زمان باعث تحقیرارزش اعتباری قبیله ای می شدند و.....
قرآن به زنده به گور کردن دختران اشاره کرده،به نوع دفن جسم آنها وتاریخ به دلایل آنها همین..... .اما حرفهای در این دو آیه نهفته است که فقط مختصات زمان قادر بر تفسیرو معنی آن است. وآن این است که حال با این مختصات اجتماعی تاریخی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی چگونه می شود دختران را زنده بگور کرد آیا منظور همان دفن کردن است؟ جواب خیر است .. زنده به گور کردن به جسم نیست در زمان حال به از بین بردن ارزش،اعتباروشخصیت دختران است ارزشی که والدین به دختر میدهند،اعتباری که جامعه به دختر میدهد که خود را معنی کند وشخصیتی که با آن بتواند وظیفه ای که در کالبد یک دختر نهفته است را انجام دهد وجامعه را تا آنجا که مسوولیت دارد بسازد نه بسوزاند و با خاکستر خود جامعه را سیاه سازد و روشن است که اگر این سه عنصر را از وجود یک دختر ندهیم و حذف کنیم .او چون می بیند به چیزی بدل شده که نه تنها او بلکه هیچ دختری در دنیا با هر مذهبی که هست دوست ندارد تبدیل شود .خود را با چنان روحیه ی مبارزی برای بدست آوردن وجودی که هر دختری باید داشته باشد. به همان سه عنصر تشکیل ساز یک وجود برای دختر میتازد.و در آخر ارزش را با فرار کردن از ارزشهای خانواده،اعتبار را از به حراج گذاشتن جسم خود و شخصیت را از به تاراج بردن افکار و اندیشه های به اجبار تحمیل شده بدست می آورد .و همه اینها برای بدست آوردن انسانیت از دست رفته توسط سه عامل پدر، مادر و جامعه است .دختر بی گناه است زیرا بدنبال انسانیت و معنی وجودی خود دراین دنیاست و وقتی که از هر سه عامل به تکرار میرسد خود را برای رسیدن به معنی فدا می کند و روحش را از این وجود به پایان رسیده آزاد می سازد تا شاید بار دیگر در مکانی دیگردر خانواده ای دیگر برای معنی شدن انسانیت به دنیا بیاید .



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت 7:36 عصر توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

 

اگر همه سکه داشتند...

دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند!

و یک نفر...

کنار خیابان خواب گندم نمی دید!

تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را

نثار او کند...



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 15ساعت 7:3 عصر توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

 

 عاشق دلخسته ام از عشق جدایم نکنید

جز همان عاشق دل خسته صدایم نکنید

سالها ز عطش عشق سوختم ، ساختم

در میان همه انگشت نمایم نکنید

بگذارید بمیرم ز پریشانی خویش

در میان همه خلق ، رسوا نگاهم نکنید

بخدا عشق گنه نیست ، عزیزان آخر

آرزوی شب وصلت ، برایم نکنید



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 9ساعت 3:29 عصر توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

ماه رمضان ، پادگان خودسازیست برای روز موعود

ماه رمضان همیشه برایم سوال یک جریان فکری را به ارمغان اورده است

 گاه با خود سخن می گویم که فلسفه رمضان و روزه گرفتن چیست ؟ از جنبه های درمانی و عرفانی و ارامش روحی و روانی این ماه که البته مجموع این فرایند ها خود یک اصل است و با همین اصل تا کنون زندگی کرده ایم و رمضان را موجب و راه وصل خود با الله دانسته ایم ، بگذریم .

با نگاهی عمیق به فلسفه ی مسولیت اجتماعی این  ماه ، در میابیم که روزه گرفتن و ترک کارها و غرایض روز مره انسانی خود یک جریان را ناخوداگاه با تمی متفاوت برای ما به ارمغان می آورد که با کمی تامل در رمضان و روزه گرفتن ان را احساس می کنیم  مساله این است که گاه با ترک گناه  به عرفان و قرب الهی می رسیم گاه با ترک حلال و اعمال غریزی انسان  به قرب الهی می رسیم ،رمضان انسان را به از خود گذشتگی و پاکی دعوت و تمرین می دهد و برای روز موعود  آماده می سازد البته این موضوع و طرح این مساله باید بصورت دقیق تر مورد بررسی قرار گیرد رمضان انسان را دعوت می کند که از هرچیزی که بدن برای بقا نیاز دارد دوری کند که وقت آن  هرروز از  نماز صبح  شروع و تا نماز مغرب ادامه دارد  و دراین بین اگر  به تامل این کارتان بپردازید  می بینید که به غیر از جنبه های عرفانی، درمانی  آرامش روحی این عمل چیز دیگری هم  در اعمالتان احساس خواهید کرد مساله ایی که ان را جهاد می نامیم ،و ماه رمضان مانند پادگانیست  که انسان را به خودسازی فردی تمرین می دهد

مساله اینجاست که روزه انسان را به ترک حلال دعوت می کند ،ترک حلال یعنی همان اعمالی که برای بقا و غرایز اصلی یک انسان است با توجه به مساله شهادت که همه چیز را فدای یک اصل می کند و انسان را از خود منیت به خود خدایی خود تبدیل می کند روزه هم انسانیت را برای لحظه ی موعود  و جنگ اخرالزمان اماده می کند و به صورت تمرینی به انسان اموزش و امادگی می دهد ترک همه چیز برای رسیدن به معبود و مقصود... 

نویسنده  : حامد مشایخی فرد



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 9ساعت 2:53 صبح توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |

 

 اناانزلناه فی لیله القدر و ماادریک ما لیله القدر
ما "آن" را فرود آوردیم در شب قدر و چه می دانی که شب قدر چیست؟

چرا این شب از هزار شب با ارزش تر است مگر آن چیست که فرود می آید ؟ ما آن را آوردیم منظور" آن" چیست ؟ و بلافاصه خطاب به انسان می گوید و چه می دانید که شب قدر چیست؟ آیا آن چیز چه میتواند باشد؟ برای انسان چه چیزی مهم است که فقط درآن شب فرود می آید "آن" می تواند" انسانیت" باشد می تواند "محبت" باشد می تواند" بخشش" باشد می تواند" پاکی" باشد و می تواند همه چیز باشد و مجموع این همه میتواند آغازگر مسوولیت فردی و  اجتماعی انسان در هستی  باشد (شگفتا در این شب هم بر این موضوع تاکید کرده است شبی که هرکس برای خودش و با خدای خودش تنها به مناجات و صحبت می نشیند )  اما این همه چیز به خود انسان بستگی دارد که در این شب از آسمان برای خودش چه چیز را طلب کند تا برایش فرود آید؟ قرآن بعد ازوعده فرود آمدن آن گوهر گرانبها بلافاصله طرح یک سوال می کند؟ که چه می دانی شب قدر چیست ؟ همین سوال با کمی تأمل می تواند طرح اولیه خلقت انسان را که او را مجزا از هر مخلوقی می کند باشد و آن قدرت " انتخاب و اختیار"  است قرآن  بصورت شگفتی انسان را به جستجو و فهمیدن ودرک این شب فرا میخواند و او را محرک می کند که با قدرت انتخاب خود" آن" را انتخاب کند و از خدا بخواهد و با قدرت اختیار خود در تلاش برای بدست آوردن آن چیز باشد همانطور که در آیات بعدی این سوره وعده می دهد که فرشتگان و آن روح (همان چیزی که طلب می کنیم) در این شب به اذن خدایشان از هرسو فرود می آیند ، می آیند تا علت برتری انسان از خودشان را ببینند و درک کنند قدرت انتخاب و اختیار را .....

 و در ادامه باز سلام برآن شب می کند تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می شکافد ،خورشید همچون قلبی بر عالم هستی می ماند و عجیب خورشید هرکسی قلب خودش است که با سلامی در شب و انتخابی از آن همه چیز و اختیاری با قدرت انسانی خود چشمه خورشیدش را می شکافد و روشن می کند و عالمی را  به نور خود روشن  می سازد و به  قرب الهی می رسد ، سلام بر شب قدر

نویسنده : حامد مشایخی فرد



:::لینک ثابت:::
نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 8ساعت 1:12 صبح توسط حامد مشایخی فرد
نظرات شما () | |